شهدای گمنام را فراموش نکنیم
چهارشنبه 86 بهمن 3همین چند هفته پیش بود. از مشهد برمی گشتیم. نزدیک نیشابور کنار یه مسجد توقف کردیم تا نماز مغرب و عشاء رو بخونیم. مسجد علی بن موسی الرضا علیه السلام که البته نصفش حسینیه بود.
وقتی نماز مغرب رو خوندم. چشمم افتاد به عکسی که روی دیوار سمت راست مسجد نصب شده بود. احتمال دادم اون عکس متعلق به کسی باشه که مرحوم شده و بستگانش این مسجد را به نامش ساختند. یه فاتحه خوندم و نثارش کردم. نمی دونم چی شد که اصلا حالم عوض شد. یه جور دیگه ای شدم. بغض سنگینی راه گلوم را بست. فضای معنوی خاصی رو اونجا احساس کردم. دوست داشتم با خدای خودم درد دل کنم. زار بزنم و ازش طلب مغفرت کنم. دیدید بعضی وقتا شب های احیاء چه حالی به آدم دست می ده. من اونجا یه همچین حسی داشتم. خودم هم نمی دونستم چرا اینجوری شدم. دوست داشتم تو مسجد بمونم. ازش بیرون نیام. دوست داشتم این احساس همینطور باقی بمونه و از دستش ندم.
خلاصه بعد از خوندن نماز از مسجد بیرون اومدم. هنوز تو فکر حال و هوای درون مسجد بودم که چشمم به سر در مسجد افتاد. نوشته بود: « هدیه به پسر شهیدم علی حاجی میرزایی ».
همین موقع بود که نگاهم افتاد به پنج تا قبر. رفتم جلو. درست حدس زده بودم، کنار مسجد، مزار پنج شهید گمنام بود.
16 ساله، 17 ساله، 19 ساله، 21 ساله، 25 ساله. پنج تا گل کنار اون مسجد آرمیده بودند و من بعد از خروجم از مسجد متوجه حضورشون شده بودم. تازه فهمیدم چرا تو مسجد اون فضای معنوی را خیلی خوب حس کرده بودم. دقیقا همون حسی که وقتی به گلزار شهدا می روم دارم.
کاش قدر این گل های پرپر که در لحظه لحظه زندگیمون سهم دارند را بدونیم!
چقدر ما غافلیم و اونها به یاد ما. هر از چند گاهی که غرق این دنیای مادی با همه زر و زیورش می شیم، همین شهدا هستند که به ما تلنگر می زنند که پاشو! چشمانت را باز کن. نکنه یادت بره که به ما مدیونی؟! نکنه فراموش کنی این آرامش و امنیتی که توش غرق شدی نتیجه خون پاک ماست؟!
شجاعت حیدر گونه رهبری
چهارشنبه 86 مرداد 17اگر با اخلاق و زبان خوش به سراغ روح و دل جوانان بروید …
سه شنبه 86 تیر 19اگر با اخلاق و « زبان خوش » به سراغ روح و دل جوانان بروید …
--------------------------------------------
مسجدی که بنده نماز میخواندم، بین نماز مغرب و عشا هیچ وقت داخل مسجد جا نبود؛ همیشه بیرون مسجد هم جمعیت متراکم بود؛ هشتاد درصد جمعیت هم از قشر جوان بودند؛ برای خاطر اینکه با جوان تماس می گرفتیم. در همان سالها پوستینهای وارونه مد شده بود و جوانان خیلی اهل مد آن را میپوشیدند. یک روز دیدم جوانی که از این پوستینهای وارونه پوشیده، صف اول نماز در پشت سجاده من نشسته است؛ یک حاجی محترم بازاری هم که مرد خیلی فهمیده ای بود و من خیلی خوشم میآمد که او در صف اول مینشست، در کنار این جوان نشسته بود. دیدم رویش را به این جوان کرد و چیزی در گوشش گفت و این جوان یکباره مضطرب شد. برگشتم به آن حاجی محترم گفتم چه گفتی؟ به جای او جوان گفت چیزی نیست. فهمیدم که این آقا به او گفته که مناسب نیست شما با این لباس در صف اول بنشینید! گفتم نه آقا، اتفاقاً مناسب است شما همینجا بنشینید و تکان نخورید! گفتم حاجی! چرا میگویی این جوان عقب برود؟ بگذار بدانند که جوان با لباسی از جنس پوستین وارونه هم میتواند بیاید به ما اقتدا کند و نماز جماعت بخواند. برادران! اگر پول و امکانات هنری نداریم، اگر فعلاً ترجمه قرآن به زبان سعدی زمانه را نداریم، «اخلاق» که میتوانیم داشته باشیم؛ «فی صفة المؤمن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه». با اخلاق، سراغ این جوانان و دلها و روحها و ورای قالبهاشان بروید؛ آن وقت تبلیغ انجام خواهد شد.
(نقل شده در دیدار با مسئولان سازمان تبلیغات اسلامی در تاریخ 26/3/1376)